50روزگی
عزیز خاله سلامممممممممممممممم جیگر خاله فندق خاله بانمک خاله قربونت بشم که اینقدر شیرین شدی خاله ببخشید که روزهای اول کم میومدم دیدنت فقط به خاطر امیرحسن مجبور بودم کم بیام ولی الان خداروشکر خیییییلی دوست دارهه تو خونه همه اش میگه اعیا(عرشیا) وقتی هم پیش شما هست یا شیشه اش میده به مامانت یا پستونکش خلاصه عرشیا جونم امیدوارم پسرخاله های خوبی برای هم دیگه باشیددددددددد امیدوارم روزهای خوبی با هم داشته باشید چندتا عکس هرچند خیلی کمه ولی قول میده تا موقع دسترسی مامانت به اینترنت من بیام عکسهای خوشکل و بیشتری برات بذارم الهی خاله چونه ات بششششششششششششششششششششششششم اینقدر مزه داری ( دیگه نتونستم جلو خودم بگیرم جانمممممممممممممممم...
نویسنده :
مامان عرشیا
12:08
این چند وقت
سلام سلام من اومدم یه کم وبلاگ عرشیای مامانو آپ کنم خوب از وقتی شروع میکنم که آخرین روزای بارداریم بود و این وروجک هیج جوره راضی نمیشد مامانی رو ول کنه و بیاد تو بغلم از تاریخ زایمان گذشته بود و مدام مامانم و خواهرام بهم زنگ میزدن که دردم شروع شده یا نه منم مدام جوابم نه بود که هیچ دردی ندارم مدام بهم گوشزد میکردن که پیاده روی داشته باشم و منم تنبل شده بودم و سنگین زورم میومدم حتی دو قدم راه برم چه برسه به پیاده روی بالاخره رمضونم رسید و چند روزی ازش گذشت تا یه روز که داشتن اذان میگفتن برای افطار مسعود داشت آماده میشد بره مسجد تا اونجا افطار کنه یه دفعه یه دردی پیچید تو پهلوم که اهمیتی ندادم و گفتم مثل همیشه یه دردی جزئی هست تموم میشه ول...
نویسنده :
مامان عرشیا
12:08
دوران سخت منو عرشیا
سلام دردونه مامان اول یه خبر دست اول اینکه پسر دختر خاله هم به دنیا اومد و زود زود اومد بغل مامانش یعنی در تاریخ ۳۰/۲/۹۲ متولد شد هنوز نمیدونم اسمش چی گذاشتن . عرشیای من تو هم زود زود بیا بغل منو بابایی این دوران ماههای اخر خیلی سخته پسرم الان من ۳۲ هفته دارم تقریبا شبهای بدی رو میگذرونم و از درد کمر و لگن خواب ندارم و نصف بیشتر شبها همش بیدارم و صبحم با چشمهای پر از خواب میام اداره ولی پسرم همه این سختی ها فدای یه تار موهات همشو به جون میخرم تا پسرم عرشیای من صحیح و سالم به دنیا بیاد بابایی خیلی منتظرته و هر روز حال ترو از من میپرسه ( خوب چیه نگاه میکنید داره حال عرشیا رو میپرسه دیگه ) بالاخره هم من هم بابایی هر دو منتظریم هر چی زود...
نویسنده :
مامان عرشیا
11:05
روز شماری
سلام پسر مامان سلام عرشياي مامان ، عزيز دلم نميدونم چرا امروز صبح كه بابايي زودتر از هميشه رفت سر كار منو شما تنها شديم داشتم براي بابايي دعا ميخوندم كه با اين خابالودگيش صحيح و سالم برسه سر كار يهو احساس كردم كمر درد شدم و كمرم درد ميكنه كه حالت تهوع بهم دست ميداد دوباره خوب ميشد يه ترسي تو دلم افتاد كه نكنه شما داري مياي بالاخره افتادم تو فكر كه اگر شما خاسته باشي بياي الان و درداي من شروع شده باشه چيكار كنم . گاهي درد ميگرفت و دوباره ول ميكرد ولي يه دفعه اي خوابم برد و ديگه هيچي نفهميدم تا اومدم سر كار صبحي ولي هنوزم كمرم درد ميكنه حالا دليل اين دردا چيه نميدونم. پسرم اگر الان خاسته باشي بياي اصلا موقعيت جور نيست نه اتاقت آماده است كه ...
نویسنده :
مامان عرشیا
11:05
نوشته خاله زهرا
سلام عزيز خاله قربونننننننننننننن قد و بالاي نيم وجبت بشممممممم عزيز خاله ۳مرداد ۹۲به دنيا اومد و گرمي به خانواده اش داد عكسهاي زيادي ازش گرفتم ولي دوربينم اين چند روز به كل يادم ميره بيارم شرمنده خاله جون قربونت بشم كه اينقدر آروم و ناز هستي الهي زود زود بزرگ و تپل و البته عين اميرحسن شيطون شيطون بشي
نویسنده :
مامان عرشیا
11:05
مامانی برگشت سر کار
سلام دردونه مامان سلام عزیز دلم الهی بمیرم که مجبور شدم تو رو تنها بزارم و بیام سر کار عزیز دلم از دورید دارم دق میکنم مامانی هر چند میدونم پیش عزیز جون هستی و خوب ازت مراقبت میکنن ولی بازم دلم بچمو میخاد دلم میخاد بغلش بگیرم و بوس بوسیش کنم و از شیره وجودک بهش بدم بخوره . ۶ ماه گذشت و پسر ما ۶ ماهه شد وای که چه روزایی بود خیلی حرف برای گفتن دارم خیلی هم عکس برای گذاشتن امروز که اومدم سر کار کلی کار داشتم نتونستم وبلاگ عرشیا رو آپ کنم این ۶ ماهم که اینترنت نداشتم حالا انشالله حرفای نگفته رو میزنم و عکساش نذاشته هم میذارم . ...
نویسنده :
مامان عرشیا
14:21
درددونه خاله
enter> يكي يادگاري به مناسبت سي امين تولد خاله زهرا اينم جغله نميدونم چند روزهه دقيق تاريخ عكس نميدونم كيه و چند روزهه هست ولي فكر كنم براي عيد غدير بود ديگه خودتون حساب كنيد چند روزهه هست قربونش بشم اينقدرررررررررررررر شيرين شده اين پسرگلمون اينقدر براي خاله اش اوغون ميگه ميخنده مشالله هزار ماشالله اينم وقتي اغون ميگه ببين چقدر مزه داره الهيييييي قربونت بشم اقه مزه داري خاله زهرا تولدت مبارككككككككككككككككككككككككككك ...
نویسنده :
مامان عرشیا
7:25